صدا

صدا ، شفای معنوی است .

صدا که جاری شد ، زخم های کهنه را درمان می کند .

اصل راه معنوی ، وصل شدن به صداست .

صدا ، آگاهی برای رشد و شفا برای درمان را در خود دارد و نور ، برای دیدن راه .

صدا را باید جست .

صدا ما را صدا می زند .

صبر

کاری که جریان الاهی می کند ، سرشار کردن مقدار زیادی از انرژی به درون ماست که

این انرژی ، وجود ما را در همه ی کالبدها ، تحت پوشش گرفته و باعث ایجاد تحوّلات

می گردد . انحرافات را به جای خود برمی گرداند و بیماری های هرکالبدی را درمان

می کند .

تنها کاری که ما باید بکنیم ، اینست که اجازه دهیم این انرژی کار خودش را بکند ، چون برای

درست کردن ، ابتدا خراب می کند و این خرابی ها ، باعث درد و رنج ، هم در درون و هم در

زندگی فیزیکی می گردد .

باید تحمّل کرد . باید طاقت تیغ جرّاحی را آورد .از هم شکافته شدن و دوباره به هم پیوستن .

سال ها به طول می کشد ، ولی برای درمان ، چاره ای نیست ، باید صبر کرد .

صبر ، کلید ماندن در راه معنوی است .

هویّت

هویّت ما را چه چیزی تشکیل می دهد ؟ شناسنامه ، خاطرات آدم ها از ما ، مدرک تحصیلی ،

موقعیّت اجتماعی ، ... و مهمّ تر از همه ، نظر خودمان نسبت به شخصیّتمان . این ها تعیین 

می کنند که ما چه جور آدمی باشیم ، که چه طور خودمان را طبقه بندی کنیم ، که کجای دنیا ،

خودمان را قرار دهیم .

امّا می دانید که ما هیچ کدام از این تعریف ها نیستیم . هیچ کدام . هویّتی را که این تعریف ها ،

تعیین می کنند ، هویّتی پوچ و دروغین است . شبیه هویّتی است که یک هنرپیشه در فیلم

می گیرد ، امّا هیچ کدام از نقش های هنرپیشه ها ، شخصیّت واقعی شان نیست  .

برای روح نیز چنین است ؛ هیچ کدام از ابزارهای تعیین هویّت ، حقیقت یک روح را

نشان نمی دهند . این ها همه ، لباس هایی ست که روح ، به مناسبت نقش های گوناگون ،

می پوشد و باید یاد بگیرد که پس از پایان هر نقش ، درشان بیاورد . مثل هنرپیشه هایی

که مرز بین شخصیّت واقعی و شخصیّت فیلم هایشان را گم می کنند ودر زندگی واقعی

نیز ، با توهّم همان نقش ها ، به سر می برند .

روح باید یاد بگیرد که لباس هیچ نقشی را نگه ندارد و خود را عریان ببیند . بی هیچ هویّتی .

یاد بگیرد که هیچ باشد و جرأت عریانی و هیچ بودن را داشته باشد .

هیچ ، هویّت واقعی یک روح است .

جریان الاهی

آرامش و تعادل ، لازم و ملزوم یکدیگر هستند و هر کدام ، باعث به دست آمدن دیگری

می شود . و پیشرفت در راه معنوی ، نیازمند بودن این دو با هم .

تعادل ، ما را در راه اصلی نگه می دارد . در مسیر مستقیمی حرکت می کنیم و انرژی

خود را ، صرف کارهای بیهوده و غیرضروری نمی کنیم . تعادل ، نشان دهنده ی روحی

است که به غیر از خود ، به چیز دیگری برای ابراز وجود ، نیاز ندارد و بنابراین ، آرامش

دارد . و آرامش ، روح را به روی جریان الاهی ، باز نگه می دارد . و جریان الاهی که جاری

باشد ، روح دارد پیشرفت می کند و از برکات جریان الاهی ، نصیب می برد .

تمرکز

در راه معنوی ، چلا احساس آرامش می کند . این جا خبری از رقابت ها و حسادت ها و حبّ و

بغض های دنیایی نیست . همه ی کش و قوس چلا با خودش است و با محدودیّت های ذهنی اش

که سعی می کند آن ها را گسترش دهد تا به زندگی نویی برسد ؛ به دیدگاه های تازه ای

درباره ی خودش و خدا .

در راه معنوی ، چلا آرامش دارد ، چون راه مشخّص است و کار ، مشخّص . هدف ، معلوم

است و راهنمایی ها ، در کنار . امّا در زندگی فیزیکی ، میان آدم ها ، هیچ چیز مشخّص

نیست . نه مفهوم حرف ها و نه دلیل گفتنشان . کارها اکثر از سر احساس است و بی منطق .

تنها دلیلی که آدم ها را کنار هم نگه داشته ، ترس از تنها بودن با خودشان است ؛ برای همین

کنارهم می مانند ، با اینکه شاید حتّا از هم متنفّرباشند . همه چیز آشفته و درهم برهم به نظر

می رسد . چلا ، برای اینکه در این آشفته بازار ، گرفتار سردرگمی و گیجی نشود ، باید با

راه معنوی ، در درونش بماند و از راه ، خارج نشود . در همه حال ، باید خودش را چلا

ببیند و در حال رفتن در راه معنوی . این چنین است که او می تواند از لجن زار جامعه ی

انسانی ، عبورکند و فرو نرود .

 اگر روی هر چیز ، غیر از راه معنوی ، تمرکز کند ، مرداب او را در خود فرومی کشد .





توجّه

گاهی که انتظارات ما در راه معنوی برآورده نمی شود و فکر می کنیم کسی صدایمان را

نمی شنود ، توجّهمان را از خدا و استاد می گیریم و به دیگران ، به خارج از راه ، معطوف

می کنیم . در واقع ، داریم برای خودمان دلسوزی می کنیم . انتظارداریم یکی بیاید و ما را

بغل کند و گله و شکایت هایمان را گوش کند . بچّه ی لوسی هستیم که از طرف پدر و مادرش

کم محلی دیده و می خواهد هرطور شده ، حرف خودش را به کرسی بنشاند ، حتّا با رفتن به

نزد غریبه ها و جلب توجّه آنها .

امّا خیلی زود متوجّه می شود که خارج از راه ، غریبه ها ، بهای سنگینی می ستانند ، در ازای

توجّه به نفسانیّات و غروراو . آنها غروراو را ارضاء می کنند ، امّا درعوض ازانرژی

 حیاتی او می گیرند .

کسانی که در راه معنوی نیستند ، در ازای توجّه به شما ، از انرژی کالبدهای شما استفاده

می کنند و به خاطرپایین آمدن سطح انرژی ، غمگین و افسرده می شوید . برعکس راه    

معنوی که شما انرژی می گیرید و همیشه شاداب هستید . 

قدرت

ناامیدی در راه معنوی خوب است . ناامید شدن از خدا ، ناامید شدن از استاد ، ناامید شدن از

خود .

ناامیدی به ما فرصت مرور دوباره ی توانایی ها و قابلیّت هایمان را می دهد . ناامیدی ما را

از نو ، با خودمان مواجه می کند . وقتی از کمک استاد ناامید شدیم ، وقتی چشم به راه کمک

خدا ماندیم و کمکی نشد ، آنگاه مجبور می شویم خودمان دست به کار شویم و راه موفّقیّت را

پیدا کنیم . مجبور می شویم ضعف ها و کاستی های ذهنی و احساسی مان را برطرف کنیم تا

مشکل مان حلّ شود و پس از مدتّی درک می کنیم که اصلاً برای پیشرفت در راه باید با خودمان

مبارزه کنیم . با من ِ ضعیف و وابسته ؛ با من ِ غیرمعنوی که نمی خواهد اصول راه را درک

کند .

تنها راه پیشرفت در راه معنوی که زندگی فیزیکی نیز ، جزیی از آن است ، بازگشت به درون

خودمان و دست از کمک های بیرونی شستن است . حتّا کمک های استاد و خدا .

راه زندگی

راه معنوی در ما جریان پیدا می کند و ما را به جلو می برد .

در طیّ مسیر ، در اثر برخورد با موانع پیش رو ، علاوه بر اینکه با تجربه می شویم ،

 صاف و خالص نیز می شویم و این خالصی هم به خاطر پاک شدن ناراستی ها از ذهنمان

است و هم به خاطر از بین رفتن کارماهایمان .

تجربیّاتی که در راه معنوی کسب می کنیم ، هم در راه معنوی مورد استفاده قرار می گیرند

و هم در زندگی فیزیکی .

راه درون و زندگی بیرون از هم جدا نیستند و کامل کننده ی همدیگر هستند ، در هم تنیده

شده اند و خوشبختی ، از اتّحاد این دو به دست می آید . 

نقش

راه معنوی را باید با دل و جان پذیرفت و با آن زندگی کرد .

زندگی به ما نقش های مختلفی را می دهد که در طول روز بازی می کنیم . فرزند هستیم ، پدر

هستیم ، محصّل هستیم ، راننده هستیم ، مشتری هستیم ، ...   .  در اجتماع ، مرتّب نقش هایمان

عوض می شود . نقش های مختلف ، جاهای مختلف ، ... .

وقتی وارد راه معنوی می شویم ، همه ی این نقش ها تبدیل به یک نقش می شود و آن رهرو

راه معنوی است . ما فقط یک نقش را بازی می کنیم و آن نقش یک سالک  است . هیچ نقش

 دیگری نداریم . باید این را تمرین کنیم که درهر حالتی ما فقط یک چلا هستیم ، نه هیچ کس

 دیگر . به تدریج باید نقش های مختلفمان را در نقش اصلی که رهرو راه معنوی است ، حلّ

کنیم و فقط همین یک نقش را داشته باشیم .

در هر جا که هستیم و با هر کس که هستیم ؛ ما فقط یک چلا هستیم .


حمایت

چرا باید از استاد پیروی کرد ؟ استاد ، یکبار این راه را رفته و حالا برگشته تا چلا را از

مسیری که خود با آن آشناست ، ببرد و اینگونه چلا از خطرات راه در امان است ؛ از

گم شدن و فریب خوردن .

مهمترین کاری که استاد پس از راهنما بودن ، برای چلا می کند ، ترغیب او به ادامه ی

مسیر است . شاید در ظاهر، استاد ، هیچ دخالتی در روند کار چلا نکند ، امّا در نهان و

به شیوه هایی که برای هر چلا ، متفاوت است ، او را به ادامه ی مسیر تشویق می کند و

در جاهایی که چلا ، خسته شده و می اندیشد که دیگر انرژی پیشتر رفتن را ندارد ، این

دست های نامریی استاد است که او را به پیش می راند و مانع توقّفش می شود .

در ابتدا ، استاد از چلا ، مانند کودکی محافظت می کند ، امّا به تدریج که چلا در راه

بزرگ می شود ، حمایت های استاد ، شکل پنهانی تری به خود می گیرند و چلا ، آماده

می شود که مسؤلیّت ادامه ی مسیر را به عهده بگیرد . امّا ، تا مسافت زیادی پس از

آنکه چلا می اندیشد که دیگر استاد او را کاملاً رها کرده و خودش به تنهایی مسیر را

ادامه می دهد ، هنوز استاد او را زیر نظر دارد و اگر لازم شد ، از او حمایت می کند ؛

خیلی پنهانی ، طوری که چلا متوجّه نشود .

رنج سازنده

رنج ، روح را برای پذیرش پیام استاد ، آماده می کند . قرار بر رنج کشیدن نیست ، امّا ذات

حضور در طبقه ی فیزیکی ، رنج آور است . مراقبت از جسم ، با احساسات مختلف سر کردن

و مشاهده ی انحرافات ذهن . و بزرگترین رنج ، دوری از خانه ی پدری است ؛

طبقه ی  روح .

رنج ، به روح ، تواضع و نرمی می آموزد و روح را متوجّه حقیقت اصلی زندگی می کند .

اینکه پشت همه ی این جار و جنجال ها ، باید یک کار اصلی و به درد به خور در زندگی باشد

که همان خودشناسی و رهایی از این زنجیره ی درد و مرگ است . بی رنج ، روح فراموش

می کند که کجاست و برای چه و غرق در لذّت های زندگی می شود و به فکر رفتن از این جا

نمی افتد .

رنج سازنده ، رنجی که ما را به فکر فرو برد و دنبال فلسفه ی زندگی برویم و کنکاش کنیم

برای شناخت خود و جهان پیرامون .




عشق

عشق یکی از تصفیه کننده های روح است که می تواند راحت تر از روش های دیگر ، روح

را از ناخالصی ها ، پاک کند و آماده برای درک حقایق معنوی گرداند .

روش های دیگر ، مانند انواع ریاضت ها و دوره ها ، با سختی و خشونت بیشتری روح را

پاک می کنند ، ولی عشق ، به نرمی و ملایمت ؛ که این البتّه هم خوب است و هم بد . در ابتدا ،

خوب است و در انتها ، بد .

اینکه یک روح ، کدام روش را برای خالص شدن برمی گزیند ، به زندگی های گذشته و

مسیری که روح تا الآن پیموده ، برمی گردد . روح در هر زمینه ای که تجربه داشته باشد ،

همان را ادامه می دهد .

راه عشق ، روح را به ملایمت از ناخالصی ها می زداید ، امّا خود می تواند به مانعی برای

پیشرفت روح بدل شود . روح عاشق ، نمی تواند خیلی دور برود . نمی تواند دل بکند و

نمی تواند سختی های ادامه ی مسیر را تحمّل کند . در زندگی استادان ، به ترکیبی از این دو ،

از ریاضت و عشق ، برمی خوریم . عشق به استادشان وتحمّل ریاضت هایی که او برایشان ،

معیّن می نموده . و همین سختی ها ، روح را آماده می کرده که به وقتش از استاد ، دل بکند و

به ادامه ی مسیر برسد . اگر قرار بر عشق بود ، روح نمی توانست دوری استاد را تحمّل

کند و پیش او می ماند و راهش را ادامه نمی داد .

تحمّل رنج ها و ریاضت ها ، روح را قوی می سازد که مسیر را تا درجات بالایی ادامه

دهد .

درمان

 ترس ما را از رسیدن به مقصود باز می دارد .

ترس چیست ؟ ترس ، قسمت هایی از ذهن است که ابرهای سیاهی روی آن را پوشانده و

مانع رسیدن نور از روح می شود .

این ابرها چیستند ؟ ابرهای سیاه ، خاطرات ناخوشایندی هستند که روی ذهن سایه افکنده اند .

  وجود ابرها را ، سرمای احساسات برای ذهن باور پذیر کرده . خاطرات بد ، با احساسات

 همراهشان ، محیطی مخوف برای ذهن به وجود می آورند که در آن ، ذهن ، زبون و ناتوان 

 اسیر شده و توان خروج از این وضعیّت را در خود نمی بیند . شاید قفل درب این سیاهچال ،

به نازکی پر یک پروانه باشد ، امّا ذهن نمی تواند آن را بشکند . چون آن را باور کرده ، چون

احساسات هم آن را تأیید می کنند و چون نوری از روح که حقیقت را می داند ، به ذهن

نمی رسد و ذهن ، نمی تواند تصمیم گیری کند .

روح چه می کند ؟ روح ، با استاد ارتباط برقرار می کند و استاد ، با توجّه به نوع بیماری

ذهن ، تدابیری می اندیشد تا توسّط روح اجرا شوند و روح ، با اجرای این دستورات ،

 هم آگاهی غلبه بر مشکلات ذهن را به دست می آورد و هم قوی و با تجربه می شود که

بتواند راه معنوی را ادامه دهد ، تا طبقات بالا ، حتّا پس ازآنکه مشکلات ذهن حلّ شد .

در واقع ، اوّلین بیماری که روح درمان می کند  ، ذهن خودش است  که تجربه ی درمانگری

را به روح می دهد و روح از آن پس و با کسب تجربه ی بیشتر از همراهی با استاد ،

می تواند به دیگر روح هایی که در کار درمان ذهنشان هستند ، کمک کند .

استادی

راه چیست ؟ مسیر مشخصی که ما را به خودشناسی و خداشناسی لازم  برای خوشبختی

 می رساند . راه به ما یاد می دهد تا به آسایش و آرامشی که شادی و نشاط  در بر دارد ،

  برسیم . شادی و شعفی که در نتیجه ی شناخت خود و هماهنگی بین کالبدهای  وجودمان ،

 به دست می آید .

آگاهی ، همه جا روشنایی به همراه دارد . و روشنایی ، اطمینان و آسودگی .  آسودگی به

شادی مجال می دهد تا پایکوبی کند .

این ، مرحله ی اوّل راه است . راه ، برای همه ، این کار را می کند . این نقطه ای است که هر

چلایی به آن می رسد . امّا راه ، از این به بعد هم ، ادامه دارد . که البتّه اختیاری است . چون

 ممکن است آسایشی که در قسمت اوّل راه به دست آمده ، در این قسمت از دست برود .

قسمت دوّم راه معنوی ، به استادی در راه می انجامد و قبول مسؤلیّت راهنمایی چلاهای

تازه وارد  . و این به  چلا و توانایی هایش برمی گردد که این وظیفه را قبول کند یا نه .

 هر چلایی درطول مسیر خود ، ناگزیر از کمک به دیگر چلاها می باشد که لازمه ی

 پیشروی در راه معنوی است . چون تا آموخته هایت را به دیگران منتقل نکنی ، درس

جدیدی  نمی گیری . چلا به کارهای فردی و دلمشغولی های شخصی اش می رسد و راه

را هم در کنار دارد ، امّا استادی مقوله ی دیگری است . برای رسیدن به استادی ، چلا

تمام دلمشغولی هایش را ازبین می برد و کار شخصی دیگری برایش نمی ماند ، جز راه .

چلایی که مرحله ی استادی راه را شروع می کند ، همه ی وجود خود را در اختیار راه

می گذارد تا راه ، هر طور که صلاح دید ، از آن استفاده کند و آن را تغییرشکل دهد . راه

دیگر از کنار چلا نمی گذرد ، از درونش می گذرد و او را کاملاً دگرگون می کند . ما با

شخص جدیدی روبرو هستیم که پشت سرش راه است و پیش رو ، راه . در درون راه و

در بیرون ، راه .  او راه شده است و چلاهای دیگر ، از درون او می گذرند .


بازگشت

راه ، ما را فرا می خواند و اگر هنگام ما فرارسیده باشد ، به ندای راه ، پاسخ می دهیم و 

آنگاه ، راه ، برای ما شروع  می شود .

رفتن در راه ، به این می ماند که شما سفری را آغاز کنید که تمام عمرتان طول بکشد

 والبته روح ، تمام مدّت حیاتش ، منتظر این سفر بوده است . سفر بازگشت به خانه .

  در واقع ، از همان وقتی که روح به پایین فرستاده می شود ، سفر بازگشتش آغاز

شده است . جریان کلّی بازگشت روح ها ، او را به جلوهل می دهد و به بالا می کشد ، 

امّا با شروع راه معنوی ؛ که در واقع قسمت آخر این سفر است ، روح روی پاهای خودش

می رود و لحظه به لحظه ی سفر را درک می کند و برایش برنامه دارد .

همه ی روح ها ، به این قسمت از سفرشان می رسند ؛ یعنی رسیدن به شاهراه اصلی 

بازگشت به خانه ؛ مسیری که مستقیم به خانه می رسد ، مگر اقلّیتی از روح ها ، حدود 

ده درصد که نمی توانند مسیر زرّین را بیابند و به ناچار، باید کلّ چرخه را طیّ کنند تا 

کارمایشان کاملاً بسوزد یا به حدّی برسد که سبک شده باشند و بتوانند از فیزیک بروند . 

مسیر زرّین بازگشت به خانه ، یا راه معنوی ، جایی است که همه ی جنگ ها برای 

روح به پایان رسیده و او از بازی عقیده ی من - عقیده ی تو و مذهب من - مذهب تو ، 

دست کشیده و این بازی را به روح های کم سن وسال واگذار کرده و خود بی اتلاف 

وقت ، بی هدر دادن زمان برای بحث و جدل و اثبات درستی عقیده ی خود و یا جنگ 

برای غالب کردن مذهب خود ، به طیّ مسیر می پردازد تا هر چه زودتر ، این دیگ 

پر جوش را ترک کند و به طبقات آرامی برسد . 

راه برای ما شروع می شود ، دیر و زود ، هنگامی که خاموش از هر بحث و جدلی ،

آرام نشسته ایم و جریان زندگی را درونمان می نگریم ، ندای راه را از کرانه های هستی

 می شنویم که ما را دعوت به آغاز آخرین مرحله ی رسیدن به خانه می کند .



راه

برای رسیدن به یک نتیجه ی مشخص در راه معنوی ، باید تصویر روشنی ازجایی که  

می خواهیم به آن برسیم  ، داشته باشیم . به کجا می خواهیم برسیم ؟ در این راه می خواهیم

چه کار کنیم وچه بشویم ؟

راه معنوی به ما کمک می کند که درک روشنی از وجود انسان و اینکه  ماجرای آفرینش

 برای چیست ، به دست بیاوریم . پاسخی برای سؤال های همیشگی : از کجا آمده ام ، برای

چه آمده ام و به کجا می روم ؟ یافتن این پاسخ ها  ، اصلی ترین جستجوی هر آدمی در مدّت

زندگی اش بر روی زمین باید باشد . به جز جستجو برای یافتن پاسخ این سؤال ها ،

 چه کار مفید دیگری در زندگی می توانیم بکنیم ؟ چطور ممکن است بی پاسخی برای این   

 سؤال ها ، زندگی خوبی داشت ؟ زندگی ای به دور از پوچی ها و سرگردانی ها ، به دور از 

رنج ها و مشقّت ها . مصایبی که فقط از ندانستن پاسخی برای چراهای زندگی ، ما را در

خود می پیچند و نابود می کنند .

راه معنوی کمک می کند که پاسخ این سؤالات را نه فقط پیدا کنیم ، بلکه بفهمیم . و بر اساس

آن زندگی جدیدی بنا کنیم ، زندگی ای بر اساس چشم انداز روشنی از هستی ، زندگی ای که با

آگاهی و دانستگی جریان می یابد ، و ، خیلی فرق می کند با زندگی ای که در تاریکی های 

جهل و ندانستن جواب های اصلی حیات ، اتّفاق می افتد .

این شروع راه معنوی است . یافتن پاسخ ها . هر سالکی به پاسخ این سؤالات می رسد ،

 امّا بعد از آن چه ؟ بعد از به آرامش رسیدن از یافتن پاسخ هایی که زندگی را کلاف

در هم پیچیده ای کرده بود .

این داشتن چشم انداز در راه معنوی است . 

پس از مدّتی ، و پس از آنکه راه ، پاسخ سؤالات ما را داد ، برای پیشتر رفتن ،

ما باید به تنها سؤال راه پاسخ بدهیم : می خواهیم چه کار کنیم ؟



صبر

صبر ، یکی از ارکان اصلی سیر و سلوک معنوی است . بدون صبر ، سالک چونان مرغی

پرشکسته در دریای حوادث و وقایع غوطه ور است و گاهی به زیر و گاهی به رو ، از آب

شور ناگواری ها می نوشد ، بدون آنکه بداند چرا ؟

صبر است که آرام و قرار ایجاد می کند در دل سالک و او را وادار می کند که با تأمل در

اتّفاقات روزمرّه بنگرد و گرفتنی ها را بگیرد، از آنچه گذراست . صبر ، مایه ی حکمت و

آگاهی است و در درون سالک ، چراغی می افروزد که شب های تاریک بیابان های مسیر

به حقّ را ، روشن می کند و او را در مسیر نگه می دارد . سالک بی صبر ، به هر دری

می زند و هر بی قراریی می کند که باعث می شود آرامش و هماهنگی او با مسیر، به هم

بخورد و تمرکز او روی سلوک ، از بین برود .

سلوک برای سالک ، کار اصلی در زندگی است و سالکی که رابطه اش با راه به هم

بخورد ، سالکی بیکاراست ، سرگشته در وادی پریشانی ؛ نه راهی به  شهر دارد ،

 پیش آدم های عادی و نه کاری در بیابان های بی انتها و دریاهای دور ، در مسیر

رهروان و عارفان واقعی .


نیاز

نیاز ، اصلی ترین مانع در راه رسیدن به آرامش و سکوت درونی است . نیاز ، هیجان تولید

می کند و هیجان ، دشمن آرامش است . کم کردن و به تدریج از بین بردن نیازها ، باعث

آرامش می شود .

در این راه ، باید نیازهای اساسی را شناسایی کرد و نیازهای غیرواقعی را حذف کرد ، ولی

اصلی ترین کار ، از بین بردن احساس نیاز است . باید چیزی را خواست ، بدون هیجان و

بی قراری نیاز . و برای رسیدن به این مرحله ، باید دل کندن را آموخت ؛ دل کندن از

همه چیز و همه کس .

باید یاد بگیریم بدون نیاز و احساس وابستگی ، چیزی را بخواهیم . وابستگی باید از بین

برود ، حتّا وابستگی به خدا . این را باید تمرین کرد و یاد گرفت .  

برای داشتن معبد تنهایی ، باید طناب هایی که ما را به بیرون متّصل کرده ، قطع شود ، وگرنه

هروقت که شما می خواهید لحظه ای در معبدتان تنها بنشینید ، این طناب ها ، شما را به

بیرون می کشند .

نیازهای جسمی را باید بی هیجان برآورده کرد ، خوردن ، خوابیدن ، ... و نیازهای ذهنی

و احساسی را باید از بین برد . زیستن بی نیاز ، زیستن در آرامش و به سر بردن در

معبد تنهایی است .

تنهایی

تنهایی ؛ تنها معبدی که روح را برای ملاقات با حقّ ، آماده می کند. در این معبد ، روح به 

آرامش می رسد و می تواند از درون خود ، انرژی لازم برای حرکت به سمت مقصد را

جمع آوری کند . 

تنهایی ، لازمه ی راه معنوی است . چرا ؟ چون ، برای حرکت  ، باید صدای او را شنید

تا مسیر را پیدا کرد و تنهایی ، صداهای دیگر را از ذهن و یادهای دیگر را از

قلب بیرون می برد و سکوت ، ایجاد می کند در ذهن و قلب ؛ سکوت ذهنی و سکوت

احساسی . و هر چه این سکوت عمیقتر باشد ، صدای او واضح تر و حرکت ، مشخص تر

 و سریع تر می شود .

شاید حالا ، صداهای وجودمان ، صدای جسم ، ذهن و احساس ، در حدّ نعره باشد ،

به تدریج از اوج این صداها می کاهیم تا به سکوت برسیم .

 تنها کسی که تنهایی ما را برهم می زند ، خودمان هستیم .

برای رسیدن به تنهایی ، باید از خودمان تنها شویم ، از شلوغی های وجودمان و آنگاه

که خودمان را تنها کردیم ، این معبد خود ساخته را می توانیم با خود ، به شلوغ ترین

مکان ها و به  بلندترین صداها ببریم و معبدمان همچنان پابرجا باشد و ما درون آن ،

تنها .


غذای روح

روح در شبدا زندگی می کند . در نور و صوت الاهی . از آن تغذیه می کند و پرورش می یابد.

بدون شبدا ، روح گیج و منگ است ، گم شده و سرگردان است . منبع تغذیه اش را از دست داده

و گرسنه است . و برای سیرشدن ، سراغ  هر چیزی می رود . مثل کودکی که گرسنه است و

و نمی فهمد و می خواهد با آت آشغال و هله هوله ، خود را سیر کند . سیر نمی شود و اشتهایش

را نیز برای غذای اصلی از دست می دهد و بیمار می شود ، از آن آشغال هایی که غریبه ها ،

برایش درست کرده اند . و غذای مادرش را که با عشق برایش آماده کرده ، نخورده و ذایقه اش

عوض می شود و دنبال غذای بیرون می رود . غذاهایی که سموم و بیماری ها را در تن او ،

گسترش می دهند . و در نهایت ، مرگ و نابودی است . سرطان و سکته و جوانمرگی و... .

و چقدر سخت است ، ذایقه ای که  به بد عادت کرده ، دوباره به مسیر طبیعی خویش برگردد .

وقتی کسی معتاد کوکاکولا شد ، خوردن آب صاف و ساده ، چقدر برایش سخت می شود ؟

حتّا خوردن یک لیوان دوغ .

و روحی که ذهن منحرف و بیمار ، او را به ده ها منبع تغذیه ی مسموم ، آلوده کرده ، چقدر

سخت است که بیاید و دوباره ، سرسفره ی پدرش بنشیند . او مسموم شده از توجّهات بیخودی

گرفتن و کردن ، مسموم شده از شنیدن بیهوده و گفتن بیهوده تر ، از غروری که به جای 

معصومیّت آمده ، مسموم است ، از دروغی که ترس هایش را می پوشاند ، مسموم است .

از شهوت ، مسموم  است ، از آلودگی های دنیا مسموم است ، از اینکه دیگر آن روح پاک

نیست ، مسموم است ، ...