ابعاد


یکی از خصوصیّات مهمّ ذهن ، چند وجهی بودن آنست .

بارها پیش آمده که به خود می گویید دیگر آن کار را نخواهم کرد ، امّا دوباره می کنید . چرا ؟

شما یادتان رفته . شما آن شخصیّتی که با خود قول وقرارگذاشتید ، نیستید . چه پیمان سختی هم بسته شده بود ،

ولی چه راحت فراموش شد . حتماً آن کار برایتان درد و رنج به همراه داشته که خواسته اید بگذاریدش کنار ، امّا چگونه

همه ی آن رنج و ناراحتی فراموش شده و دوباره آن کار انجام می شود ؟ چه حالتی پیش آمده ، چرا آدم ها گاه مهربان و نرم

و گاه خشن و سخت هستند ؟ آن آدم مهربان کجا پنهان شده ؟ و آدم خشن از کجا پیدایش شد ؟ چه اتّفاقی افتاده ؟

ذهن بُعد دارد . و شما هر لحظه در بُعدی از آن زندگی می کنید . این حرف را شنیده اید که :" طرف یه بُعدیه ! " یا :

" چرا از یه بُعد به ماجرا نگاه می کنی ! " یا : " سعی کن تمام جوانب امر را در نظر بگیری ." و : " چه قدر بی جنبه هستی ! "

چرا ذهن بُعد دارد ؟ تا بتواند بخش بیشتری از روح را پوشش دهد . پیاز را در نظر بگیرید . لایه درلایه . لایه ی بیرونی بزرگتر

است و لایه های درونی به ترتیب کوچک تر می شوند . بیرونی ترین لایه ، روح است که از تمام کالبدها بزرگترست و

 کالبدهای کوچکتر را در بر گرفته . لایه ی بعدی ذهن است و به همین ترتیب ، احساس و جسم . حالا ذهن که از روح خیلی

 کوچک تر است ، می خواهد خودش را با روح هماهنگ کند ، نه که اندازه اش شود ، می خواهد با آن هماهنگ شود ؛ برای

 زندگی کردن . برای همین از حالت یک پارچه درمی آید و تکّه تکّه می شود تا هرتکّه ، بخشی از روح را پوشش دهد .

ذهن فقط می تواند بخش هایی از روح را پوشش دهد و بخش عظیمی از روح فقط با راه معنوی و توسّط خود روح قابل شناسایی

 است و ذهن هیچ گاه قادر به درک آن بخش ها نیست . برای همین است که گاه گفته ی عارفان غیرقابل فهم می شود .

چون از بخش هایی از روح می گوید که بیرون از تکّه های ذهن است .

مثال تکّه ها یا ابعاد ذهن در برابر روح چنین است که پیراهن کوچکی را در نظر بگیرید که بخواهد به بدن بزرگی پوشانده شود .

 پیراهن را تکّه تکّه می کنند ؛ آستین هایش از تنه جدا تا قسمتی از دست را پوشش دهد . خود تنه از پشت چاک می خورد

 و از جلو هم بسته نمی شود . این حال و روز ذهن در مقابل روح است ، تازه روحی که وارد راه معنوی نشده .

وقتی روح به راه معنوی وارد می شود ، این پیراهن را مچاله می کند و در مشت  می گیرد . چون دیگر تناسب پیراهن ذهن

 به او ، به شباهت لباس یک عروسک برای آدم بزرگسال می ماند . 

جریان تکّه های ذهن این است که بتواند قسمت های مختلفی از روح را پوشش دهد واگر همه اش نه ، لااقلّ آن نزدیکی ها

باشد . و همین آن نزدیکی ها بودن ، به روحی که بی خبر از راه معنوی است ، کمک می کند تا از طریق ذهن که برای روح تا

قبل از راه معنوی تنها ابزار شناسایی جهان ، چه فیزیکی و چه روحی است ، پی به وجود جهان روح ، راه معنوی و استاد ببرد .

اگر همه ی ذهن در آن مثال پیراهن ، فقط می خواست شکم را پوشش دهد ؛ مثلاً یعنی جهان فیزیک ، روح همیشه از وجود

 قسمت هایی مثل گردن و پشت ؛ مثلاً یعنی جهان روح بی خبر می ماند . امّا در این حالت ذهن می تواند به روح ، گزارشی

هر چند محدود از قسمت های دیگر عالم وجود بدهد تا روح بی خبر نماند و احوال جهان های دیگر را هم بداند و شوق رفتن در

او پدید آید .

حالا تا قبل از شروع راه معنوی ، خود ذهن نیز از چند تکّه بودن خودش بی خبر است . وقتی در آستین چپ است ، از آستین

راست خبر ندارد و وقتی در دکمه هاست ، زیربغل را فراموش می کند . وقتی که روح قدم در راه می گذارد ودر آینه ی راه

معنوی خودش را می بیند ، از وجود روح یک پارچه و ذهن پاره پاره ، با خبر می شود و می تواند بین تکّه های ذهن ارتباط

برقرارکند و این می شود ذهن استاد که هیچ گاه در هیچ بُعدی ، ابعاد دیگر را فراموش نمی کند و کلّ را می بیند و در کلّ

زندگی می کند ، چون با روح بین قسمت های ذهن اتّصال برقرار کرده . روح بیدار شده و مانند هادی عمل کرده و جریان را در

همه ی وجود برقرار ساخته است .

ذهن دوازده بُعد یا قسمت دارد .








هیچ نظری موجود نیست: